1: رو به روم نشستی، داری با تلفن حرف میزنی. نمیفهمم احساسم بهت چیه. نمیفهمم احساسی بهت دارم اصلا یا نه. پروین میگه برای اون دراگ کوفتیه که این چندوقت ممکنه اشتباه احساس کنی یا اصلا احساس نکنی. دیشب نتونستم بخوابم. روزِ دوم ترکمه. تَرک؛ تَرک کردن. سخته. حتی واژهشم سخته. نمیدونم خوابم یا بیدار، یهجایی وسطش آویزونم. نشستیم گوشهی آشپزخونه. منتظریم چایی حاضر شه. دیشب هی بغلم میکردی که توی بغلت بخوابم. نمیتونستم. انسانِ عجیبِ زندگیم هنوز تو ذهنمه؛ حتی وقتایی که توی بغلت خوابم. از این احساس بدم میاد. باعث میشه از خودم بدم بیاد. نشستیم گوشهی آشپزخونه. سیگارِ نمیدونم چندممو روشن میکنم. وسط این نوشتهها، هی بهت نگاه میکنم و بازم نمیدونم چیو احساس میکنم و چیو احساس نمیکنم. نوشتن بعد از این همه مدت سخته. بعد از این همه مدت که این وبلاگو اصلا یادم رفته بود و الآن دلم میخواد توش بنویسم. توش بنویسم که یادم نره. چون میدونم که فراموشی شروع شده. ولی اون فردِ عجیب زندگیم، هیچوقت از ذهنم نمیره. تکتک لحظهها. تانگو رقصیدن ساعت سه صبح وسط کوچهها. تکتک لحظهها. از گمشدن وسط احساساتم خستهم و نمیفهمم دارم چیکار میکنم. نمیفهمم چی درسته و از خودم خستهم. تنها چیزی که مطمئنم اینه که نسبت به خودم احساس خوبی ندارم. اندازهی این نوشتهها گیجم. سردرگمم. نشستی رو به روم و نمیدونم من کجام.
2: زیر بارونِ ریزِ بهار، با بهاران نشستیم گوشهی پیادهرو. سیگارتو روشن میکنی، سیگارمو روشن میکنم. از تجربهی عجیبش میگه. بهش میگم یهبار یهجایی خوندم "چگونه میتوانم کسانی که ستارگان را با آنها دیدم فراموش کنم؟" و واقعا چگونه؟
3: خیلی وقت پیش توییت زده بودم "یکهو احساس میکنی زندگیت آب رفته. مثل لباسی که هفتهی پیش انداخته بودی ماشین لباسشویی. چرخیده و چرخیده و چرخیده و آب رفته". همینم. زندگیم آب رفته. اونقدر دور نیست برام اون غم و رنج عظیمی که منو از زندگی و حتی این بلاگ جدا کرد. ولی دو سال گذشته و من هنوز در آغوشِ غم و رنجم.
4: چندروز پیش اتفاقی یاد اینجا افتادم. چندوقتی توییتر رو با اینجا جایگزین کرده بودم و شده بود خونهی امنم ولی اینجا؟ اینجا حس بهتری بهم میده. میخوام دوباره بنویسم تا فراموشی شروع نشده. که واکنش دفاعیم به احساساتی که نمیخوام فراموشیه و فراموشی و من از این میترسم.