یک: که انگار روحمو لمس میکنه. دست میبره به پیچیدهترین قسمتای شخصیت و مغزم و اونا رو میفهمه. بغل میکنه. لمس میکنه. ادامه میده به دیدن اونا. که کی میتونه اینقدر قسمتای مختلف مغز یه نفرو ببینه و بفهمه؟ کی میتونه اینقدر به آدم نزدیک شه که مرزای شخصیتاتون برداشته شه و از یه جایی به بعد ندونی این واقعا تویی یا اون؟
دو: میدونی؟ تو قلبِ منی که چارصد، پونصد کیلومتر دورتر از سینهم داره راه میره. نفس میکشه. ادامه میده. که جفتمون لازممونه این ادامه دادن.
[که من چجوری تویِ این سی روز کمت نیارم؟]
سه: تو تویِ حافظهی دستامی. تویِ حافظهیِ چشمامی. صدات تو حافظهیِ گوشامه. خندههات. طرز حرف زدنت. مدلی که میبوسیدمت توی حافظهیِ لبامه. مدلی که پیشونیمو میبوسیدی تویِ حافظهیِ تکتک سلولای پوستم. تو، تویِ قسمت قسمت وجودم حک شدی. نمیشه که جا بذارمت تویِ یه مشت خاطره. تو اینجایی. کنارمی. تمومِ این زمانی که فکر میکنم ازم دوری، دور نیستی ازم. کنارم نشستی. دستتو دورم حلقه کردی و باهم غروب خورشیدو نگاه میکنیم و دوباره همون آهنگایِ همیشگی پخش میشن. تو همینجایی، هرچقدرم که فکر کنم دوری. هرچقدرم که بترسم از همهیِ این حجمِ نبودنت. ولی تو همین جایی. تویِ تمومِ حافظهیِ وجود داشتنِ من. همینجا.