And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۱: الآن که دارم اینو مینویسم ساعت ۱۹:۱۲، نشستم تو ایستگاه اتوبوس و منتظرم. الیوت اسمیت داره تو گوشم می‌خونه ”آیل کیس یو اگین، بیتوین ده بارز..”. یه جور حس رهایی داره آهنگش انگار. بهم حس پرواز می‌ده. یه‌جوری که انگار اگه هرلحظه چشمامو ببندم ممکنه یهو پرواز کنم و دور شم از همه‌جا. برسم به ناکجا. هیچ‌جا. می‌ترسم. چشمامو نمی‌بندم. ادامه می‌دم به بودنم توی این ایستگاه اتوبوس کوفتی، به جای پرواز.


۲: امروز رفتم جلسه نقد داستان کوتاه «دوشیزه» از یوسا. مامانم با این جلسه‌هایِ نقدِ هرهفته دوشنبه مخالفه. چونکه فکر می‌کنه که باید برم دنبال یه چیزی که یه سودی بهم برسونه. داستان و رمان خوندنِ من، از نظر مامانم، برابره با هیچی. یه چیزی بدتر از هیچی البته. تلف کردن زمان و اینا. دیگه جلسه‌های نقد که هیچی. ولی خب برام مهم نیست. همون دوساعت کلی کمکم می‌کنه. شبیه حلقه‌های روانشناسی و درمان گروهیه تقریبا:)). هرهفته کلی آدم مختلف که می‌شینن اول درمورد کتابایی که تو یه هفته‌ی گذشته خوندن یا فیلمایی که دیدن، حرف می‌زنن و بعدش یه داستانو می‌خونن و درموردش حرف می‌زنن. همه‌جوری آدمیم پیدا می‌شه بینشون. نگاه کردن به آدما و رفتارا و طرز حرف زدنشون درمورد چیزای مختلف، یه روش برا آروم کردن ذهنمه. یه نوع مدیتیشن تقریبا. هرهفته، یا اگه نشه هرچندهفته، یه بار میام اینجا و زل می‌زنم به طرز حرف زدن آدما و اینکه چقدر راحت می‌تونن نظرای مختلفشونو بیان کنن. من هنوز نمی‌تونم البته. دارم سعی‌مو می‌کنم  تقریبا ولی خب هنوز نتونستم. حرف زدن بین آدمای مختلفی که نمی‌شناسمشون (نشناختن فقط منظورم ندونستن اسم و ایناشون نیست، نشناختن واقعی منظورمه)، سخته برام. عجیبه‌. نمی‌تونم دقیقا بگم چه حسی داشتم نسبت به اون داستان یا هرچی. سعیمو می‌کنم ولی خب دیگه. زمان لازم دارم شاید.


۳: عادتم تحلیل رفتارایِ مختلفِ آدماست. به هررفتارشون به عنوان یه تیکه‌ی پازلی نگاه می‌کنم که می‌تونه شخصیتشونو تو ذهنم کامل کنه. روح‌انگیز رو با اینکه تقریبا مدت زیادیه که می‌شناسمش ولی هنوزم برام آدم عجیبیه. (اینجا بهش می‌گیم روح‌انگیز البته) اولین باری که حس کردم دارم اولین تیکه‌یِ پازلش تو ذهنمو می‌ذارم سرجاش، پارسال بود. وقتی که وسط حرفام درمورد خشونت علیه زنان توی روز زن توی مدرسه، حرفمو قطع کردن و ازم خواستن معذرت خواهی کنم برای چیزی که هیچ‌چیش اشتباه نبود. اومد پیشم و نشونم داد آدمایی که نمی‌شناسمشون خیلی بیشتر از خیلی از آدمای به اصطلاح صمیمیِ زندگی‌م می‌تونن پشتم باشن. بعدشم که کم‌کم عاشق این دیوونه‌ی کتاب بودنش شدم و هیر وی آر. هنوزم حس می‌کنم عجیب ترین آدمیه که تو عمرم دیدم. تنها آدمی که هیچ‌وقت حتی یک صدستاره‌اُمِ (واحد شمارش چیزای خیلی بزرگ برام تعداد ستاره‌هاست:)) ) پازلشم نمی‌تونم تو ذهنم کامل کنم. هربار متفاوت‌تر و عجیب‌تر از بار پیش.


۴: باید یه پست دیگه می‌ذاشتم برای این یه جمله ولی همین الآن فهمیدم و بلاخره باید یه جایی می‌گفتم که ”به اندازه‌ی تمومِ رنگا دوسِت داشتم”. همین.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۷ ، ۲۰:۳۶
می سا

۱: امتحانا باز شروع شدن و این برای من یعنی شب بیداری و شبا ساعتی دوساعت خوابیدن و برای نیم ساعت خواب ساعت گذاشتن. یعنی علاوه بر اون فشار روحی دائمی، باید از این به بعد یه فشار جسمی و روحی دیگه رو هم تحمل کرد که همیشه اولش برام اونقدر تحملش غیرممکن میاد که می‌گم بسه! دیگه نمی‌تونم! ولی بعدش می‌بینم که می‌تونم. چونکه زندگی نیاز داره به ما اون روی خودشم نشون بده و خب، من هیچ وقت با اون روی زندگی مشکل زیادی نداشتم. یعنی اینکه همیشه کار خودمو کردم. گذاشتم زندگی بهم خم و قوس بده و بتونه مثل یه سنگ‌تراشِ واقعی، ازم اون چیزی که واقعا هستمو دربیاره. چونکه می‌دونم و می‌دونستم که کارما یه ماشینه و هرچقدر بهش ورودی بدم، همونقدر بهم خروجی می‌ده. ورودی بیشتر تویِ مسیر درست، خروجی بیشتر تویِ مسیری که می‌خوای.


۲: «درک یک پایان»و تموم کردم و نگم که چقدر عزیزه برام. البته اگه نگمم از حجم حاشیه نویسیای دور و برش مشخصه ولی خب. چندوقت بود از کتاب خوندن دورافتاده بودم به بهونه های الکی‌ای که خودم می‌دونستم الکیه و خودم می‌دیدم چقدر راحت جاهای دیگه تایم و انرژی‌مو هدر می‌کنم. ولی خب حس می‌کنم تجدید قوا لازمه هرچندوقت یه بار. دوباره می‌خوام برگردم به همون رکورد چهار، پنج تا کتاب درهفته. چونکه ما تو کتابا زندگی می‌کنیم و ده مور یو رید، ده مور یو لیو.


۳: امروز دیدمش و دوباره یه لحظه شدم همون خودِ بی‌اعتماد به نفسِ دوسال پیشم و از ذهنم گذشت که «حالا که منو بدون آرایش دید، چی؟ نظرش عوض می‌شه درموردم یعنی؟ درمورد جای جوشا و جوشایی که رو صورتمه، چه فکری می‌کنه؟». تبدیل شدم به همون ورژنِ دوسال پیشم که از ترس جوشاش دلش نمی‌خواست پاشو تو خیابون بذاره. و اگه پاشو بیرونم می‌ذاشت با کلی کِرِم و فلان و اینا بود. البته برای چندثانیه بیشتر نبود. بعدش با خودم گفتم خب که چی؟ چرا باید خجالت بکشم از چیزی که هستم؟ من خودمو دوست دارم و همینم کافیه. جای جوشای روی گونه‌م برام مث یه صورت فلکیه و من خوشحالم که آسمونو رو صورتم دارم. چی دیگه باید اهمیت داشته باشه برام؟


۴: من تو زندگی‌م دوستیای زیادی رو با آدمای مختلفی تجربه کردم و جاهایی که حس کردم بهم آسیب می‌رسونه اون دوستی، تونستم تمومش کنم. حالا یکم زودتر و دیرتر ولی خب. دوستیم با این آدم جدید ولی فرق داره. چونکه به نظرم خیلی بچه‌ست. خیلی وابسته‌ست. خیلی اداست. خیلی تظاهره. تظاهرایی که اونقدر قوین و اونقدر خوب اداشون درمیاره که دیگه کم‌کم خودشم داره باورش می‌شه. انگار یه آدمی رو گذاشته باشن جلوت که یکسره سعی کنه ”تو” باشه! شما جای من بودی، اعصابت خورد نمی‌شد؟ می‌دونی؟ ولی این دوستیه خیلی سخته تموم کردنش برام. چونکه وابسته‌ست بهم. مثل همون حسی که منِ دوسال پیش به ”ماه” داشتم. (اینجا فعلا بهش می‌گیم ماه) کارما داره دوباره همون گزینه هایی رو می‌ذاره جلوم و ازم می‌خواد اون تصمیمایی رو بگیرم که دوسال پیش ماه گرفت. من هنوزم یادمه ماه چه تصمیمی گرفت. هنوزم یادمه تا چندقت بعدش چه حسی داشتم. من تکرارِ همه‌ی اینا رو دوباره نمی‌خوام. ولی خب این همون چیزیه که ما بهش می‌گیم کارما. :))


۵: این مدتی که نبودم، حالم خوب نبود. همون نیازِ به ریکاوری و اینا‌. تازه شدم انگار. ولی خب بعد از یه مدتی حس کردم که چقدر تنهام و چقدر گیر کردم تو خودم. تصمیم گرفتم برگردم به خونه‌ی امنم. به اینجا. که بنویسم که دوباره تنها نباشم. حتی اگه کسی واقعا اینا رو نخونه و واقعا اهمیت نده. ولی مهمه که آدما جایی رو داشته باشن که بتونن خود واقعیشون باشن. یه جایی مثل اینجا.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۹
می سا

چونکه ما می‌دونیم این، جوریه که زندگی با ما رفتار می‌کنه. چونکه ما می‌دونیم آدما میان و می‌رن. چونکه ما می‌دونیم آدما هیچ وقت، کامل ما رو ترک نمی‌کنن. چونکه آدمایِ زندگی‌مون همیشه تو قلب و ذهنِ ما زنده‌ن. آدمی که تو ذهنمون زنده‌ست که نمی‌تونه بمیره که. اون همیشه همون‌جاست. جایی که باید باشه. مگه اینکه ما بخوایم که نباشه. آدما تو کلماتِ ما و تویِ قلبِ ما زندگی می‌کنن. هیچ‌کس، هیچ‌وقت کامل نتونسته کسیو جا بذاره و بره. هیچ‌وقت. و خب برای همینه که ما دووم میاریم و ادامه می‌دیم. چونکه کلی آدم با ما و تویِ ذهنِ ما زندگی می‌کنن که همیشه حواسشون بهمون هست. چونکه ما هیچ‌وقت تنها نیستیم. هیچ وقت هم قرار نیست تنها بمونیم. ما نمی‌تونیم آدمایی که همیشه تو ناخودآگاهمون حضور دارنو نادیده بگیریم. ما هیچ‌وقت تنها نیستیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۲۲:۵۹
می سا

هرچندوقت یه بار، می‌رم تو خودم. هرچندوقت یه بار، دیگه خودم نیستم. هرچندوقت یه بار، بیشتر از همیشه تئودور فینچم. بیشتر از همیشه اگنسم. هرچندوقت یه بار، خودمو لای کتابا جا می‌ذارم و سعی می‌کنم چیزی باشم که واقعا هستم و نیستم. هرچندوقت یه‌بار، با سلوچ ترک می‌کنم این خاکو فقط می‌رم. بدون هیچ توضیحی‌ای. هرچندوقت یه بار، از غالب اونی که همیشه خوشحاله و یکسره درحال خندیدنه درمیام؛ حتی اگه بقیه هنوزم همون غالبو ببینن. هرچندوقت یه بار، غریب می‌شم با این چیزی که اسمش زندگیه. دور می‌شم. گنگ می‌شم. محو می‌شم. از بین می‌رم. چراغی می‌شم که خیلی وقته که سوخته و همه یادشون رفته اونو. چراغی که هیچ‌کس نیست تا عوضش کنه. هرچندوقت یه بار، فرار می‌کنم. از خودم. از اینجا. از همه‌چی. پوچ می‌شم. یادم می‌ره همه رو و به جاش چیزایی یادم میاد که همه‌ش عذابه. هرچندوقت یه بار، میفتم رو دور تکرار. مثلِ سر و ته این متن. مثلِ سر و ته این وبلاگ. من این نیستم. باید منو برگردونین بهم. من اینقدر خسته نبودم. اینقدر تنها. اینقدر بدون کلمه. انگار وایولتیم که با رفتن النور حس می‌کنه کلمه‌هاشو ازش گرفتن. هرچندوقت یه بار، این ”هرچندوقت یه بارا” خیلی جاشون درد می‌گیره. خیلی منو از خودم دور می‌کنه. خیلی خسته‌م می‌کنه. انگار تموم وجودم و روحمو از بدنم می‌کشه بیرون. هرچندوقت یه بار، کاش دیگه هیچ‌وقت این ”هرچندوقت یه بارا” تکرار نشن. هیچ‌وقت.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۷
می سا

می‌گه که ”تایم گوئز بای اند استیل آیم استاک آن یو” که یعنی من. یعنی من که هرچی می‌گذره گیر افتادم وسط تو و تو. بعدشم می‌گه که چون که تو خنده بودی. زندگی بودی. قوی بودی. من؟ ضعیف بودم. ولی تو ”انلی” بودی. یعنی همینی که الآن هستی. همیشه بودی. برای من. ولی خب نمی‌دونستی. نمی‌‌دونستی خونه‌می. پناهگاهمی. مکان امنم. نمی‌دونستی؟ ”دیدنت یو نو یو ور ده هوم؟ یو ور ده انلی؟” نمی‌دونستی که الآن گیر افتادم اینجا؟ تقریبا ساعت چهار صب. خسته‌تر از اون چیزی که فکرشو بکنی. کم آوردم. یه‌جوری که انگار کلی زحمت کشیدم برای ساختن چیزی که فقط تو ذهنم بوده. وجود خارجی نداشته. بعدشم تو زحمتامو ندیدی و فقط منو گذاشتی اینجا بدون خودت و رفتی. همین. ولی می‌دونی من دوباره درستش می‌کنم. بین خودم و خودم. شایدم خیلی وقته که درستش کردم ولی خب یو ور ده هوم و ده انلی. برای همینه که هنوز نتونستم قبولش کنم. آدم که خونه‌شو راحت ول نمی‌کنه بره که آخه. شاید تونستم کم‌کم اسباب‌کشی کنم ولی تو هنوزم خونه‌می. برای همینه که اینا همه درمورد تو ان. چونکه من فقط تو رو می‌بینم تو این شهری که همه‌ی خونه‌هاش غریبه‌ن. تو فقط آشنایی. تو فقط ده هومی برام. فقط تو. حتی اگه خودت نباشی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۰۳:۴۳
می سا

بدم میاد از اینکه وقتی به آدما می‌گم «دیشب دیر خوابیدم دو دقیقه ساکت شو بذار بخوابم». می‌گن «ای بابا! باز چرا دیر خوابیدی؟ زود بخواب خب». آره اصلا. من دیر خوابیدم چون دیوونه‌م. کریزی و اینا. چون نصفه شبا یهو یادم میاد که اونباری که رفتیم خرید بهم گفت فلان چیزو دوست داره. چون هنوز نتونستم یه سری مشکلا مثلِ رفتن و گذشتن آدما رو، با خودم حل کنم. هنوز نتونستم با یه سری چیزا کوتاه بیام. انگار من همون دیواریم که از همه کوتاهترم و همه‌چی سرِ من میاد. یکی دیگه می‌ره، من اونیم که نمی‌تونه کنار بیاد و ساعت خوابش و کل زندگی‌ش بهم می‌ریزه. یه جوریه که انگار بقیه رفتنشونو ازت طلبکار باشن. ولی می‌دونی؟ این من نیستم. من اونی بود که با تو می‌تونست تا ۳،۴ صب بیدار باشه، نه بدون تو. ولی مث اون‌باری که راس و ریچل تو فصل سه باهم بریک آپ کرده بودن و ریچل وسایلِ راس رو جمع کرد، گذاشت تو یه جعبه و بهش داد و گفت الآن وقتِ موو آنه. وقتشه که بگذریم و رد بشیم و بریم جلو. باید مث اون‌بار این شب بیداریا و خاطره‌ها و تک‌تک چیزایی که برام جاگذاشتی رو بذارم تو یه جعبه و بهت بدم تا کامل تموم شی برام. که بتونم این مرحله رو رد کنم و بیست امتیاز مثبتشو بگیرم و برم مرحله‌ی بعد. نه اینکه تک‌تکِ جونامو تو همین مرحله از دست بدم و یهو بفهمم باید بازیو از اول شروع کنم. باید هرجوری شده رد شم ازت. حتی اگه با یه جون برم مرحله بعد. حتی اگه امتیاز مثبت این مرحله رو نگیرم ولی باید برم مرحله‌یِ بعد و این همه‌یِ بازیه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۰۲:۲۶
می سا

یه نقطه‌ای تویِ دوردست. دارم از دست می‌دمت. مثل همه‌چی‌م تو زندگی‌. کاش اینقدر دور نشی. تقصیر خودم بود می‌دونستم وقتی دراز کشیدم زیر آسمونو ستاره‌مو انتخاب کردم نباید پلک بزنم چون گمش می‌کنم. تقصیر خودم بود. نباید پلک می‌زدم. باید اونقدر نگات می‌کردم تا تبدیل شم به یه تیکه از تو. تا تبدیل شیم به همدیگه و هیچ‌کس. باید کنارم می‌موندی. باید خودت راهنمام می‌شدی تا پیدات کنم. کی گفته دوری و دوستی خوبه؟ این کهکشانی که بین من و تو عه اصلا خوب نیست. یه جوریه انگار بالایِ پروازمو بریدن تا نیام پیش تو. کی می‌دونه کی بریده؟ از کجا معلوم خودت نبودی؟ زندگی همینه دیگه، نه؟ برای خودمون فاصله و غم و غصه می‌سازیم و بعد غصه‌ی همونا رو می‌خوریم. هو هارد لایف ایز! ولی من همیشه یادم می‌مونه که ”اوری‌تینگ ویل بی اوکی ات دی اند ایف ایتس نات اوکی، ایتس نات دی اند”..

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۷ ، ۰۳:۳۸
می سا

وسطِ غم و ناراحتی گیر افتادم. انگار یه دریاچه‌م که از رودای اطرافش که همشون غم و ناراحتین تغذیه می‌کنه. ناراحت بودن داره از همه طرف فشار میاره و خب این من نیستم. یه سال پیش، بیشترین غم و ناراحتی‌ای که می‌تونستمو تجربه کردم و بعدش زنده اومدم بیرون. بیشترین غم و ناراحتی‌ای که داشت واقعا غرق می‌کرد منو تو خودش. می‌دونی دو، سه ماهِ تموم هرروز بیدار شدن و به خودکشی فکر کردن یعنی چی؟ می‌دونی ناراحتترین بودن یعنی چی؟ کاش هیچ‌وقت ندونی. ولی خب اون بزرگترین چیزی بود که باعث شد خودم بشم. که باعث شد اون ورژن خوشحال و همیشه هپی و با اعتماد به نفسم خودشو کم کم نشون بده و اون ورژن همیشه ناراحتِ غمگینو بزنه کنار. ولی الآن خودم نیستم. از اینجا که منم ”انگار گرده مرده پاشیدن تو تمومِ زندگی‌م”. انگار قرار نیست هیچ‌وقت خوشحال باشم. می‌نویسم که یادم نره. یادم نره که امشب، همین‌لحظه و همین‌جا، واقعا و از تهِ دل می‌خواستم همه‌چی همین‌جا تموم شه. می‌نویسم که یادم نره که با همه‌ی اینا بازم من امشبو زنده می‌مونم و فردا دوباره بیدار می‌شم و به همه‌ی اون ”همه‌چی” نشون می‌دم که من هنوزم زنده‌م. که زندگی برام جریان داره. شاید ”کامل” خوب شدن، اونقدر سریع و کامل نباشه. شاید اونجوری نباشه که من فکر می‌کنم. ولی من یه روز دوباره خودم می‌شم و اون موقع‌ست که از خودم تشکر می‌کنم که امروز ناامید نشدم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۹
می سا

فقط همین که دیگه آخرین باری که دوستت داشتمو یادم نمیاد ..

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۹
می سا

جفتمون می‌دونیم که دوستیای دبیرستان هیچ‌وقت اون چیزی نیستن که باید باشن. یعنی می‌دونی چیه دوستیای دبستان از یه «سلام. من فلانیم‌. باهام دوست می‌شی؟» ِ ساده شروع می‌شن و همونقدر ساده ادامه پیدا می‌کنن ولی دوستیای دبیرستان یه جورین که آدم باید توشون غرق بشه و یکسره باید سعی کنه تا طرفو بیشتر و بیشتر بشناسه تا مطمئن بشه این همون کسیه که می‌شه بهش گفت دوست واقعی! ریئل فرند! همه‌ی اینا رو گفتم که بگم دوستی من و تو واقعی بود. هنوزم هست. شاید احمقانه شروع شد و تا یه مدتی احمقانه ادامه پیدا کرد و یه مدتیم خیلی احمقانه نابود شد ولی مهم الآنه. مهم اون حس بی‌نهایت بودنیه که دوستی با تو بهم می‌ده. فکر کنم خودت بدونی چقدر دوست دارم و خب تو همیشه برام همونقدر بی‌نهایت بودی و هستی که اون تا ۳،۴ صبح حرف زدنا بودن. همونقدر که همیشه به همه‌چیز می‌تونی از یه زاویه دیگه نگاه کنی و همین زندگی رو برای من قشنگتر می‌کنه. تو برام بی‌نهایت‌ترینی و این باارزش ترین چیزیه که فقط می‌تونم به تو بگم و مطمئن باشم که واقعا هستی. بی‌نهایت باش همیشه. حتی اگه بزرگ شدی. دور شدی. و یا حتی خواستی که نباشی. ولی خب همیشه بی‌نهایت باش. تولدت مبارک بی‌نهایت ترین. 💚💚💚💚

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۲
می سا