And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

اول: می‌دونی چه حسیه؟ اون لحظه که تو چشمات نگاه می‌کنه و می‌گه «ببین من به غیر از قلبم، مغزمم عاشقت شده»؟ می‌دونی چقدر عزیزه این جمله؟ این کلمات؟ که چقدر می‌شه چسبید به چندتا کلمه و تموم ذهنت پر شه از یه جمله. از یه لحنی که آشناست. یه صدایی که می‌خوای بوسش کنی و نمی‌تونی. که کاش می‌تونستم برای همیشه نگهت دارم همینجا. همینجایی که بغلت کردم و یهو برمی‌گردی پیشونیمو می‌بوسی. همینجایی که چشمات قشنگترینه. همینجا. که کاش نری و دور نشی ازم. کاش بمونی. کاش بمونی. کاش بمونی. که من مغز و قلبم که هیچی، تمومِ سلولام دوسِت دارن.

 

دوم: بهم می‌گه یادته گفتم بزرگترین ترسم فلان چیزه؟ الآن بزرگترین ترسم شده روزی که بخوام بغلت کنم و نتونم. بخوام ببوسمت و نتونم. بخوام بهت بگم دوسِت دارم و نتونم. محکم بغلش می‌کنم و اشکام جمع می‌شه تو چشمام. یعنی میاد همچین روزی؟ که کاش نیاد. کاش نیاد روزی که ندیدنت بشه عادتِ هرروزم، به‌جای این هرروز دیدنات. کاش می‌شد برای همین لحظه و همین الآن زمانو برای همه متوقف کنم و فقط خودمون باشیم. که چقدر این روزایی که دارن می‌گذرن، عجیبن. که کاش نگذرن. که از یه ماه دیگه، ماهی یکی دوبار می‌تونم ببینمت فقط. فکر کردن بهشم مچاله‌م می‌کنه. مچاله می‌شم تو خودم برای روزایی که بخوام بغلت کنم و نتونم. کاش بدونی که من این دوری رو دووم نمیارم. من و این حجم دوست داشتنت اینقدر باهم یکی شدیم که اگه نباشی، دیگه منم نیستم. که روزایی که نیستی حس می‌کنم دیگه حتی خودمم ندارم. غریب و دورافتاده. همین.

 

سوم: موهام هی می‌رن سمتش. می‌گم به چی می‌خندی؟ می‌گه به موهات که هی اینوری میان. چرا اینجورین؟ می‌گم حتی موهامم دوسِت دارن.‌ حتی موهامم.
|که تو حتی اگه سیگارم باشی، نمی‌تونم بذارمت کنار.|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۰
می سا

که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه می‌کنیم، جوونه می‌زنیم، رشد می‌کنیم، بزرگ می‌شیم ولی فراموش نمی‌کنیم. چون این فراموش نکردنه لازمه‌یِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی می‌مونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد می‌کنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به جایِ اینکه هی برای خودمون بزرگش کنیم. ما بزرگ می‌شیم. عوض می‌شیم و این درد دیگه نمی‌تونه همینجوری باقی بمونه. فقط کافیه دووم بیاریمش و بچسبیم به ادامه‌یِ این حجم عظیم زندگی. که زندگی و این درد اونقدر نزدیکن به هم که دیگه مرزی بینشون نیست. که معنایی ندارن بدون همین دیگه. که زل بزن تو چشمای دخترِ تویِ آیینه و بهش بگو دووم بیار. فقط دووم بیار. همین.


[من به چشم‌هایِ بی‌قرارِ تو قول می‌دهم؛ ریشه‌هایِ ما به آب، شاخه‌هایِ ما به آفتاب می‌رسد. ما دوباره سبز می‌شویم..🍃]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۹
می سا

اول: که این روزایِ تلخ و سخت برای هممون هست. روزایی که از خودمون می‌پرسیم برای چی داریم ادامه می‌دیم و هیچ جوابی برای خودمون نداریم. که واقعا برای چی داریم ادامه می‌دیم؟


دوم: که نترس از این ادامه دادن. نترس که غم دنیا رو شونت باشه، بعضی روزا. نترس از روزایی که فکر می‌کنی اندازه‌یِ غمت نیستی و غمت خیلی ازت بزرگتره. که این روزان که ما رو می‌سازن و ماییم که تویِ این روزا ساخته می‌شیم. که دووم بیار و ادامه بده. ادامه بده که پیله بندازی و خودِ واقعیت بیاد بیرون. ادامه بده که بزرگ شی. که دیگه نترسی از واقعیت. که این واقعیته بخوره تو گوشِت. که ادامه بده فقط. ادامه بده.


سوم: رد شدن و گذر کردن آدمو می‌ترسونه. که نکنه دیگه دردو حس نکنی. که نکنه دیگه بی‌حس بشی به اتفاقای اطرافت. که نکنه دیگه ادامه دادن بی‌معنی بشه. ولی بازم رد می‌شیم و می‌گذریم چون این چیزیه که زندگی ازمون می‌خواد. چون ما مدیونیم به این ادامه دادن. چون این زندگی، همه‌یِ اون چیزیه که داریمش. همین.


چهارم: که مسیح نفسش روح بخش بود و از دهنش روح می‌دمید تویِ تن مرده‌ها؟ پس تو مسیح منی. این اولین چیزیه که وقتی پریروز بوسیدمت به ذهنم رسید. «تو مسیح منی». تو می‌تونی روح مرده‌مو زنده کنی. چی دیگه بهت بگم که همینقدر درست باشه درموردت به غیر از اینکه تو مسیح منی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۶
می سا

درختیَم که ریشه دووندم تا اعماق. ریشه‌هام رسیده به عمقِ غم و ناراحتی. که ربطی نداره که باغبون این باغ کیه یا چقدر کود و آب و بذر و دونه و هرچی می‌ریزه پام، من همون درختیم که ریشه‌هاش تا اعماقن ولی هیچ برگی نداره. همونی که شاخه‌هاش همیشه بویِ پاییز می‌دن. همونی که می‌ترسه از ادامه دادن ولی ریشه دوونده. که باشه تنه‌مو قطع کنین ولی با ریشه‌هام چیکار می‌کنین؟ ریشه‌هایِ من تا اعماقِ غربتن. اعماقِ دور بودن و دور موندن. چجوری می‌تونم بذارم نزدیک بشین بهم؟ که من نمی‌تونم سربلند بیرون بیام از این جنگی که تو سرمه. که تا همینجاشم همه‌ چیزمو تسلیم دشمن کردم که فقط بذاره زنده بمونم. که این جنگ عادلانه نیست. جنگی که من فقط می‌خوام توش زنده بمونم و امیدی برای پیروزی نیست. که این درخت با همه‌یِ یکسره پاییز بودنش، بعضی وقتا دلش بهار می‌خواد. دلش نزدیک بودن می‌خواد. دلش شکوفه می‌خواد. دلش می‌خواد خودش باشه و خودش بمونه و کسی به امید بهار بهش نزدیک نشه. که اگه کسیم نزدیک می‌شه، بدونه که پشت این همه به ظاهر قوی بودن، فقط پاییزه و ریشه‌هایی که تو غم و غربت، ریشه دووندن. که بدونه و قبول کنه و نخواد تنه‌شو بتراشه تا به یه درخت جدید برسه. که کی می‌دونه کی زنده بیرون میاد از این جنگ؟ کی می‌دونه که چقدر دیگه این جنگ طول می‌کشه؟ کی می‌دونه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۲
می سا

یک از همه: قضیه اینجوریه که دوست دارم اینجا از همه‌یِ چیزایی که این مدت با گیانک از سر گذروندیمشون و همه‌‌یِ چیزایی که برام اتفاق افتاده و همه‌یِ شک و تردیدایی که ردشون کردم و همه‌یِ اینا بنویسم ولی نمی‌شه. یه‌جوریه انگار بخوام همه‌شون برای خودم بمونن. یه‌جوریه که انگار می‌ترسم کسی بیشتر از من دوسشون داشته باشه. خودخواهم بس که‌. سخته ولی حرف نزدن. نگفتن.


دو از همه: که چی می‌تونه برام قشنگ‌تر از بغل کردنت پشت قفسه‌های کتابفروشی باشه؟ که چی قشنگ‌تر از وقتیه که بغلت می‌کنم و ضربانِ قلبتو نزدیکتر از همیشه به خودم حس می‌کنم؟ که چی قشنگتر از وقتیه که عرقای لای موهامو پاک می‌کنی و می‌گی فرای ریز موهامو دوست داری؟ که چی رو بیشتر از لحظه باید بخوام که بین کتابا و پشت قفسه‌ها زل می‌زنم بهت؟ که چی برای من تویِ این قسمت از زندگیم می‌تونه از تو دوست‌داشتنی‌تر باشه؟ که دستاتو باز کنی که بغلت کنم. که موهاتو بهم بریزم و جفتمون بزنیم زیر خنده. که تو برایِ این منِ الآن، قشنگ‌ترینی. عجیب‌ترینی. دوست‌داشتنی‌ترینی و بقیه‌ی چیزایی که فکر نکنم کلمه‌ای براشون درست شده باشه هنوز:)).


سه از همه: که فقط تویی که می‌تونی وسط یه بحثِ جدی، وقتی دارم می‌گم خوبِ مطلق وجود نداره و هی تاکید می‌کنم روش، با تاکید بگی نه، معلومه که وجود داره. و وقتی که ازت می‌پرسم چی خوبِ مطلقه؟ بگی ”تو، تو خوب مطلقی”. فقط تویی.


چهار از همه: که وقتایی که پیشتم شک و تردید بارشو می‌ندازه رو دوشش و می‌ره و از همیشه دورتر می‌شه. وقتایی که نیستی ولی مغزم می‌شه یه سیاهچاله‌یِ گنده که هرچی شک و تردید دور و بره رو می‌خواد ببلعه. که بمون پیشم. بمون که نجاتم بدی از این همه ترسیدن و فرار کردن. که نکند رخنه کند در دل ایمانم شک. نکند.


پنج از همه: که دلتنگی برات تمومی نداره. ”مثل دلتنگی کویر برای بارون”. که نگرانت می‌شم تک‌تک دقیقه‌هایی که خبر ندارم ازت. که دلم هزارتیکه می‌شه وقتایی که زنگ می‌زنم بهت و صدات گرفته‌ست. که شده خودمو به آب و آتیش بزنم باید بیام ببینمت زمانایی که خوب نیستی. که دستاتو بگیرم و بهت بگم ”حرف بزن، باهام حرف بزن وقتایی که خوب نیستی”. که بعدا بهم بگی دستام معجزه می‌کنن. که نمی‌دونی چقدر خودم برای خودم دوست‌‌داشتنی‌تر می‌شم وقتی که بهم می‌گی جزوِ محدود افرادیم که می‌تونی باهام حرف بزنی. که تو رو داشتن اونقدر قشنگه که کلمه‌هام دارن به بدتر شکل ممکن پشت سرهم ردیف می‌شن چون نمی‌دونم چجوری باید توصیفت کنم. چجوری باید ازت بگم. که بمون برام. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۱۴
می سا

بذار تویِ این درد غرق بشی. بذار این درد لِهِت کنه. قورتت بده. بذار با تمام وجود بهت مشت و لگد بزنه. گوشه‌یِ رینگ وایسا و ببین چجوری داره نابودت می‌کنه. که تا کِی می‌خواد مشت بزنه بهت؟ تا کِی می‌تونه ادامه بده به خورد کردنت؟ که یه جایی بلاخره خسته می‌شه و از رینگ خارج می‌شه. که اون‌موقع هرچقدرم زخمی و خسته و مجروح باشی، حداقل دیگه دردی نیست که بخواد باهات مبارزه کنه. که ما باز دستِ همو می‌گیریم و بلند می‌شیم. بلند می‌شیم و می‌خندیم به همه‌یِ اون دردی که تویِ اون رینگِ لعنتی جا گذاشتیم. ما باز بلند می‌شیم و ادامه می‌دیم. یک‌بار و برایِ همیشه بذار این درد از بین ببردت و بعدش به خودت بیا. بذار گم بشی تو آغوشِ این درد. یک‌بار و برای همیشه بغلش کن و بعد برو. یک‌بار و برای همیشه دووم بیار. دووم بیار و نشون بده زنده موندن ارزششو داره. همین. همین یک‌بار و برای همیشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۲
می سا

اپیزود اول: مثل همیشه دیر کردم و دارم تو خیابون تند تند راه می‌رم که یهو شماره‌ت میفته رو گوشیم. بر می‌دارم و تند تند می‌گم «سلام. خوبی؟ ببخشید گوشیم سایلنت بود ندیدم تماساتو». می‌گی سمت راستمی. دور و برو نگاه می‌کنم و می‌بینمت بلاخره. بعد از این یک و نیم هفته نبودنت، آخ که می‌چسبه دیدنت.


اپیزود دوم: چندوقت پیش بهت گفتم بودم جایِ موردعلاقه‌م تو این شهرِ کوفتی، یه صندلیه که از بالاش یه بخشی از شهر دیده می‌شه. با کلی درخت کاج. گفته بودم اون صندلیه رو موقع غروبا دوست دارم، چون خورشید دقیقا از رو به روش غروب می‌کنه. ساعت نزدیکای یه ربع به هفت ایناست که بهت می‌گم خورشید کی غروب می‌کنه؟ هفت و نیم، هفت و چهل و پنج؟ می‌گی آره. پیشنهاد می‌دم بریم جایِ اون صندلیه. قبول می‌کنی.


ایپزود سوم: کنار هم رویِ پله‌ها، یکم پایینتر از اون صندلیه می شینیم. هندزفری‌تو درمیاری. یکی برای من، یکی برای تو. پلی لیستتو نشونم می‌دی و می‌گی ببین. این قسمتش همه‌ش آهنگای تو عه:)). آهنگ I love you از بیلی ایلیش پلی می‌شه. خورشید داره غروب می‌کنه. شب قبل کلا چهار ساعت خوابیدم. تا چهار صبح داشتم با خودت حرف می‌زدم. سرمو می‌ذارم رو شونه‌ت. سرتو می‌ذاری رو سرم. بعدا آخرشب بهم می‌گی که موهام خیلی خوشبوان. دستمو می‌گیری و این می‌شه یکی از قشنگ‌ترین سکانسایِ کلِ زندگیم.


اپیزود چهارم: با انگشتت رگای دستمو دنبال می‌کنی. بهت می‌گم منم رگایِ دست آدما رو دوست دارم. لبخند می‌زنی. از اولِ اول زل زدی به چشمام. بهت می‌گم معذب می‌شم وقتی یکی یکسره نگام کنه. می‌گی جدی؟ و سعی می‌کنی مثلا زیر چشمی نگام کنی. مچتو می‌گیرم وسطِ زیرچشمی نگاه کردنات و جفتمون می‌خندیم.


اپیزود پنجم: چراغای شهر روشن می شن و هوا کم‌کم تاریک می‌شه. «کنارم باش» از ماکان اشگواری پلی می‌شه. بهت می‌گم برگردیم دیگه کم‌کم. تمومِ راه برگشت سرمو می‌ذارم رو شونه‌ت. همونجوری بهم می‌گی دلت برام تنگ شده بود. می‌گی نمی‌تونستی تو چشمام نگاه کنی و بگیش. که می‌دونم چقدر درونگرایی و چقدر برات سخت بوده حتی به زبون آوردن همین. سرمو میارم نزدیک گوشِت و می‌گم «فقط برای اینکه دیکتاتوری‌مو پس بگیرم، من بیشتر دوسِت دارم». فقط خودت می‌دونی چی می‌گم:)). می‌گی نه، من بیشتر. جفتمون می‌خندیم.


اپیزود ششم: بهم می‌گی برو. خداحافظی می‌کنیم. تا وقتی برم پشت سرم میای. هروقت برمی‌گردم، می‌بینمت که دستات تو جیباتن و بهم نگاه می‌کنی. خنده‌م می‌گیره وسط خیابون. دلم نمیاد جدا شم ازت ولی مثل اینکه باید برم.‌ آخرین تصویرم می‌شه تو که تویِ ایستگاه اتوبوس نشستی و به رفتنم نگاه می‌کنی. که این «دوست دارم»هایی که بهت می‌گم، فکر نکنم هیچ‌وقت تمومی داشته باشن. که اینا از روی عادت نیستن. که به قول نادر ابراهیمی دوست داشتنو تبدیل به عادت نکنیم. دوست داشتنو خاطره نکنیم که بذاریمش روی طاقچه. زنده نگه داریمش وقتی که اینقدر زنده نگهمون داشته.


[که یادگاری بمونه از گیانک. چهار تیر. از ساعت شیش و ربع تا نه.]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۶:۱۰
می سا

اپیزود اول: عکس پروفایلم اینه: "although we never said it to each other, we both knew it". با گیانک داریم حرف می‌زنیم که بحثو می‌رسونه به عکس پروفایلم. می‌گه که می‌دونه و نمی‌گه، می‌پرسه «تو چی؟ تو هم می‌دونی و نمی‌گی؟». می‌دونستم و نمی‌گفتم. نمی‌گفتم چون می‌ترسیدم از خراب شدن دوستیه. بهش از ترسم می‌گم. می‌گم که چقدر و چقدر دوستی باهاش برام باارزشه و چقدر و چقدر نمی‌خوام حتی یه درصد از دست بدم این دوستیو. ازش می‌پرسم که می‌تونه قول بده که هرچیم شد، این دوستیه هیچ‌چیش نمی‌شه؟ می‌گه آره. می‌گم منم آره. ساعت چهار صبح کدوم آدمی می‌تونه خودشو حسشو نادیده بگیره؟ ازم می‌پرسه که بگیم؟ می‌گم بگو. «دوستت دارم. نه به معنی‌ای که تا الآن بهت می‌گفتم». زمان وایمیسته برام. ساعت چهار و بیست و دو دقیقه. سی خرداد. بهش می‌گم منم. می‌گه مثل من؟ می‌گم مثل تو. زمان دوباره جاری می‌شه. اینبار به یه مدل جدید. مدلی که جفتمون انتخاب کردیم که به درستترین شکل ممکن ادامه پیدا کنه. جوری که ما رو همینجوری نگه داره. کنارِ هم.


اپیزود دوم: مغزم ناخودآگاه می‌خواد مقایسه کنه. گیانکِ الآنو با گیانکِ زمانی که فقط دوست بودیم. خودِ الآنمو با خودِ قبلم. گیانکو با جادو. مغزم مقایسه می‌کنه و معلومه که گیانک هزار برابر بهتره. می‌دونی؟ جادو چیزی نبود که از ته دل و واقعی باشه. محو شد به مرور زمان. حالا یکم دیرتر یا زودتر. جادو درهمون لحظه قشنگ بود، نه بعدش. گیانک ولی دوستداشتنیه. حرفاش از تهِ دله. حرفام بهش از تهِ دله. می‌دونی؟ یه سری چیزا هست که آدم ممکنه زیاد بشنوه یا حتی از سر عادت زیاد بگه ولی خب قطعا «قربونت برم»هایی که به گیانک می‌گم، فرق داره با اونایی که از سر عادت می‌گم. گیانک قشنگترین عجیبِ دنیاست.


اپیزود سوم: دومین روزه از روزی که بهم گفتیم حسمونو. یه سوتفاهم بزرگ پیش میاد و باعث می شه من فکرایی درمورد گیانک کنم که نباید. جمع می‌شم تو خودم. می‌شکنم. ساعت ده و پنجاه و یک دقیقه. جمعه. هرجوری حساب می‌کنم نمی‌تونم تنهایی دووم بیارم وضعیتو. زنگ می‌زنم گیانک و براش می‌گم از چیزی که پیش اومده. ازش می‌خوام که برام توضیح بده اگه می‌تونه. هفت دقیقه حرف می‌زنه و می‌فهمم راست گفتن و نگرانی‌شو از توی حرفاش. بغض آخرحرفاش شرمنده‌م می‌کنه. بهش می‌گم چرا بغض کردی؟ می‌گه «ترس کل وجودمو برداشت. اصلا انتطار نداشتم اینقدر منطقی باشی. الآن تازه نفسم راحت شد». لعنت می‌فرستم بر لانگ دیستنس و یه‌جایی دور از همه‌یِ آدما تو ذهنم بغلش می‌کنم که اگه کنارم بود و بغض می‌کرد، همینجوری بغلش می‌کردم. که چقدر همونجوری که مشکلات کوچیک و بزرگ می‌تونه ما رو از هم دور کنه، حرف زدن می‌تونه نزدیکمون کنه. که چقدر قشنگه که یه نفر یهو می‌تونه اینقدر دوست داشتنی بشه برایِ آدم.


اپیزود چهارم: یه قسمت از فرندز بود که چندلر به مانیکا گفت «من موقعی با بقیه بودم، صبحا که بیدار می‌شدم دلم می‌خواست پا شم و برم پیش دوستام. ولی صبحایی که کنار تو بیدار می‌شم، هنوزم پیش یه دوستمم». با گیانک که هستم، هنوز پیش یه دوستمم. بیشتر از هرچیزی، دوتا دوستیم. دوتا دوستیم که حتی اگه از همدیگه ناامید بشیم، بازم برمی‌گردیم به همدیگه. دوتا دوستیم که رویِ همدیگه بیشتر از هر چیزی حساب می‌کنیم. همینه که گیانکو برام متمایز کرده از بقیه. همینه که برام تبدیل شده به این آدمی که هست. قطعا همینه.


|Cause the future's in the hand that you hold..🍃|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۲
می سا

وسطِ روحم یه حفره‌ست که با تمامِ وجود حسش می‌کنم. یه سیاهچاله‌یِ گنده که داره منو ذره ذره می‌کِشه تو خودش. که داره هرروز بیشتر از قبل منو محو می‌کنه از دنیایی که دورمه. که وسط همه‌یِ خوشحالیام یهو میاد وسط و توی روم فریاد می‌کشه که ”نکنه تلاش کنی و نشه؟ نکنه بازم جمله‌یِ آخرت این باشه که تلاش کردم و نشد؟”. که هم من و هم اون حفره می‌ترسیم از نشدنا. دور بودنا. نبودنا. کیلومتر کیلومتر راه رفتنا. به هیچ‌جا نرسیدنا. منتظر بودنا. نیومدنا. ”که حتی اگه یه رانندگی چهل و پنج دقیقه‌ای باشه یا یه پرواز هفت ساعته، من بازم برمی‌گردم به تو”. به تو. به تو و دست‌هات. به تو و لبخندت. به تصویری که از تو جا مونده. به اون تصویری که دستات تو جیباتن و زل زدی به من. به اون تصویری که رفتنته. به اون تصویری که بوده و دیگه نیست. به همه‌یِ این تصویرا.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۵
می سا

اپیزود اول: سختترین قسمتِ کراش زدن رویِ یه دوست چیه؟ اینکه نمی‌تونی بهش بگی و می‌ترسی دوستی‌تون بهم بخوره؟ اینکه نمی‌دونی خودتو ترجیح بدی یا دوستی‌تونو؟ هرچی هست من تو این سختترین قسمتش گیر افتادم.


اپیزود دوم: امشب با گیانک و فاطمه رفتیم بیرون. گیانکو اگه بخوام توصیف کنم فقط می‌تونم بگم beautiful mind. چونکه ذهنش اونقدر قشنگه که کاش می‌تونستم ذهنشو ببوسم و بردارمش برایِ خودم. دوست داشتنی یا هرچی. قشنگ‌ترین بودنو داره معنی می‌کنه برام.


اپیزود سوم: می‌ترسم اونقدر خودمو سانسور کرده باشم که اسم این حسی که الآن دارمو یادم رفته باشه. بین همون سانسور کردنا. ولی خب، کی به اسمشون اهمیت می‌ده؟ یادمه گوشه‌یِ کتاب «درک یک پایان» نوشته بودم ”البته که کلمات اتفاقاتو ایجاد می‌کنن. ما تو دنیایی زندگی می‌کنیم که کلمات اونو به وجود آوردن. «سیاست، دین، مذهب،...» همشون یه مشت کلمه‌ان که اگه به وجود نمیاوردیمشون، وجود نداشتن. همه‌‌یِ اینا نسبیه. مثلِ کلمات”. اگه یه حس اسم نداشته باشه، یعنی وجود نداره؟ شاید کلمه‌ای براش درست نشده هنوز. برای همینه که تمومِ عمرم بین بالا و پایین درحال نوسان بودم. حدِ وسط هیچ‌وقت برام وجود نداشته. نمی‌دونم.


اپیزود چهارم: ”باور” رو چی تعریف می‌کنین؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۱
می سا