And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

43: کارما همیشه پیشم بوده. تکرارِ تکراریا.

۱: امتحانا باز شروع شدن و این برای من یعنی شب بیداری و شبا ساعتی دوساعت خوابیدن و برای نیم ساعت خواب ساعت گذاشتن. یعنی علاوه بر اون فشار روحی دائمی، باید از این به بعد یه فشار جسمی و روحی دیگه رو هم تحمل کرد که همیشه اولش برام اونقدر تحملش غیرممکن میاد که می‌گم بسه! دیگه نمی‌تونم! ولی بعدش می‌بینم که می‌تونم. چونکه زندگی نیاز داره به ما اون روی خودشم نشون بده و خب، من هیچ وقت با اون روی زندگی مشکل زیادی نداشتم. یعنی اینکه همیشه کار خودمو کردم. گذاشتم زندگی بهم خم و قوس بده و بتونه مثل یه سنگ‌تراشِ واقعی، ازم اون چیزی که واقعا هستمو دربیاره. چونکه می‌دونم و می‌دونستم که کارما یه ماشینه و هرچقدر بهش ورودی بدم، همونقدر بهم خروجی می‌ده. ورودی بیشتر تویِ مسیر درست، خروجی بیشتر تویِ مسیری که می‌خوای.


۲: «درک یک پایان»و تموم کردم و نگم که چقدر عزیزه برام. البته اگه نگمم از حجم حاشیه نویسیای دور و برش مشخصه ولی خب. چندوقت بود از کتاب خوندن دورافتاده بودم به بهونه های الکی‌ای که خودم می‌دونستم الکیه و خودم می‌دیدم چقدر راحت جاهای دیگه تایم و انرژی‌مو هدر می‌کنم. ولی خب حس می‌کنم تجدید قوا لازمه هرچندوقت یه بار. دوباره می‌خوام برگردم به همون رکورد چهار، پنج تا کتاب درهفته. چونکه ما تو کتابا زندگی می‌کنیم و ده مور یو رید، ده مور یو لیو.


۳: امروز دیدمش و دوباره یه لحظه شدم همون خودِ بی‌اعتماد به نفسِ دوسال پیشم و از ذهنم گذشت که «حالا که منو بدون آرایش دید، چی؟ نظرش عوض می‌شه درموردم یعنی؟ درمورد جای جوشا و جوشایی که رو صورتمه، چه فکری می‌کنه؟». تبدیل شدم به همون ورژنِ دوسال پیشم که از ترس جوشاش دلش نمی‌خواست پاشو تو خیابون بذاره. و اگه پاشو بیرونم می‌ذاشت با کلی کِرِم و فلان و اینا بود. البته برای چندثانیه بیشتر نبود. بعدش با خودم گفتم خب که چی؟ چرا باید خجالت بکشم از چیزی که هستم؟ من خودمو دوست دارم و همینم کافیه. جای جوشای روی گونه‌م برام مث یه صورت فلکیه و من خوشحالم که آسمونو رو صورتم دارم. چی دیگه باید اهمیت داشته باشه برام؟


۴: من تو زندگی‌م دوستیای زیادی رو با آدمای مختلفی تجربه کردم و جاهایی که حس کردم بهم آسیب می‌رسونه اون دوستی، تونستم تمومش کنم. حالا یکم زودتر و دیرتر ولی خب. دوستیم با این آدم جدید ولی فرق داره. چونکه به نظرم خیلی بچه‌ست. خیلی وابسته‌ست. خیلی اداست. خیلی تظاهره. تظاهرایی که اونقدر قوین و اونقدر خوب اداشون درمیاره که دیگه کم‌کم خودشم داره باورش می‌شه. انگار یه آدمی رو گذاشته باشن جلوت که یکسره سعی کنه ”تو” باشه! شما جای من بودی، اعصابت خورد نمی‌شد؟ می‌دونی؟ ولی این دوستیه خیلی سخته تموم کردنش برام. چونکه وابسته‌ست بهم. مثل همون حسی که منِ دوسال پیش به ”ماه” داشتم. (اینجا فعلا بهش می‌گیم ماه) کارما داره دوباره همون گزینه هایی رو می‌ذاره جلوم و ازم می‌خواد اون تصمیمایی رو بگیرم که دوسال پیش ماه گرفت. من هنوزم یادمه ماه چه تصمیمی گرفت. هنوزم یادمه تا چندقت بعدش چه حسی داشتم. من تکرارِ همه‌ی اینا رو دوباره نمی‌خوام. ولی خب این همون چیزیه که ما بهش می‌گیم کارما. :))


۵: این مدتی که نبودم، حالم خوب نبود. همون نیازِ به ریکاوری و اینا‌. تازه شدم انگار. ولی خب بعد از یه مدتی حس کردم که چقدر تنهام و چقدر گیر کردم تو خودم. تصمیم گرفتم برگردم به خونه‌ی امنم. به اینجا. که بنویسم که دوباره تنها نباشم. حتی اگه کسی واقعا اینا رو نخونه و واقعا اهمیت نده. ولی مهمه که آدما جایی رو داشته باشن که بتونن خود واقعیشون باشن. یه جایی مثل اینجا.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۰۲
می سا

نظرات  (۸)

۰۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ...............
خب.....راستش از تشبیه صورت فلکی و اسمون و اینا واقعن خوشم اومد....!!!

4-5 تا کتاب تو یه هفته؟؟؟؟من حداکثرش دو تا بود چون ی جمله میخونم 5 دیقه روش فکر میکنم و اگه مث اخرای کتاب جایی که عاشق بودیم ، گریه دار باشه کلی وقت صرف گریه کردن میشه!!1

.....و میدونی وابستگی خیلیی بده!! ی وقتایی حس میکنی از طرف حیلی خوشت میاد و بعد بدون این که بفهمی میبینی احساس گذشتتو نداری ....بعد ب خودت شک میکنی !!

میدونی چیه......اینکه چرا من از این وب خوشم اومد دلایل متفاوتی داره ولی ی دلیلش اینه ک حرفات درک کردنیه.....اینو از کامنتا میتونی بفهمی!!
پاسخ:
خوشحالم که خوشت اومد.

البته این ۴،۵ تا کتاب مال تابستونه و اون روزایی که یکسره تو کتابام بودم:)). الآن با این حجم درس و اینا سرمم نمی‌تونم بخارونم، گفتم یه چی بنویسم دلم خوش باشه فقط. :)) 

آره. وابستگی باعث می‌شه مرزِ بین دوست داشتن و دوست نداشتن افراد از بین بره و خب این خیلی سخت و درعین حال عجیبه. از یه جایی به بعد آدم نمی‌دونه واقعا این فردو دوست داره یا فقط وابستشه. 

مرسی:**.
دقیقا.......میدونی....خیلیا از این ک طرف بهشون وابسته است خوشحالن....چون اون نمیتونه دوستیو خراب کنه و بذاره بره......ولی دقیقا همونی ک وابستته ی روزی بدون اینکه تو یا حتا خودش بفهمه ازت زده میشه.....و اگه هم نشه اون وقته ک تو ازش زده میشی.......چون همش باید مراقب احساسات بیش از حد اون فرد باشی و لذت بردن باهاشو یادت میره!!

در واقع وابستگی چیزیه ک خیلی دوستیا رو از بین میبره!!!
پاسخ:
آره. کامل ترین تعریفی بود که از وابستگی تو دوستی شنیدم.
اوهوم......میدونی.....این چیزیه ک من با دردناک ترین خاطراتم فهمیدم!!!
پاسخ:
و خب برای همینه که اینقد کامله.
اوهوم......ولی بدیش اینه که تو این تجربیاتو داری خب عارع ولی خاطراتی ک داری هنوز ادامه دارن!!
پاسخ:
قسمت مهمش اینه که نذاریم خاطره‌ها برامون یه زندگی موازی درست کنن. یه زندگی موازی که فقط شامل خودشون باشن. یه خاطره باید همیشه همون خاطره بمونه. زندگی واقعی با خاطره فرق داره.
قشنگ بود......

شاید اشتباهیم ک من کردم .....همین بوده.....میدونی من اون قد تو خاطراتم غرق شدم ک از همه ی ادمایی ک میخاستن واسم خاطره های بهتر بسازن.....خب .....غافل موندم......

غافل؟؟؟؟هیچ وقت فکرشو میکردی وقتی ی نفر داره باهات چت میکنه از این کلمه استفاده کنه؟؟؟
پاسخ:
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از طریق کامنت با یکی اینقد صمیمی شم. حس می‌کنم دیگه هیچی برام عجیب نیست:))))). و اینکه من حاضرم آدما هی برام خاطره های بهتر بسازن حتی اگه تنها دلیلش این باشه که بعدا بتونم توشون زندگی کنم. همین.
دقیقن......منم فک نمیکردم ک ب خاطر ی شخصیت کتاب ک دوسش دارم با کسی اشنا شم  ک بتونم باهاش کلی حرف بزنم و چیزایی ک برام خیلی مشکل بودو حل کنم!!
پاسخ:
تئودور فینچ:)). ما همیشه مدیونشیم:)))).
عاره....همیشه......



میدونی......ی وقتایی تو مدیون تلخی های زندگیتی......نمیخام از این چیزایی ک مامانا میگنو تکرار کنم.......مثلن......اگه من توی یکی از بدترین شرایط های زندگیم نبودم هیچ وقت ی کتاب 200 صفحه ای انقد روم اثر نمیذات....انقد ی شخصیتو درک نمیکردم.....انقد عاشقش نمیشدم.......در واقع این کتاب مثل ی راهی بود ک منو اروم میکرد اگه ی لحظه میذاشتمش گنار از شرایط بدی ک داشتم گرریم میگرف........دقیقن همونی ک خودت گفته بودی.....هیچ کس نبود ک باهاش حرف بزنم ....ک اروم شم....هیچ کس نبود ک بغلم کنه ک دیگه گریه نکنم....و اون لحظه من فقط میتونستم سعی کنم ک تئودور فینچ باشم.....:)
پاسخ:
آره. بیشتر وقتا این پس زمینه و شرایط ماجراست که ارزششو تعیین می‌کنه:)). تئودور فینچِ کوفتی:)).
۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۱۳ ..................
عارع.....اون بهترین چیزیه ک میشناسمش ک هنوزم ارزش گریه کردنو داره.....خیلی چیزا بعد ی مدت دیگه ارزش گریه کردنو ندارن......ولی اون داره......
پاسخ:
آره.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی